محمدصدرا و پارك ...

گل پسرم ، عشق من

هفته پيش بابايي درگير امتحاناتش بود و فرصت نداشت با تو بازي كنه ... به جاش من همه ي زمانم رو به تو اختصاص دادم و هيچ كاري به غير از بازي كردن و سرو كله زدن با تو انجام ندادم .

بهت قول داده بودم كه آخر هفته ببرمت پارك تا ماشين بازي كني و بوغ بزني ...!!!

الوعده وفا ...

 

 

 

با مامان جون رفتيم پارك و تو مثل نديد به ديد ها بعد از هر وسيله ي بازي فقط گريه مي كردي و آبرومون رو مي بردي ...

از سرسره بازي خوشت اومده بود ولي همين كه سر مي خوردي و ميومدي پايين ، گريه مي كردي و ناراحت بودي كه تموم شده ،با اينكه حتي يه ثانيه هم طول نمي كشيد كه تو رو دوباره مي زاشتم بالاي سرسره ،  ولي جيگرم تو كم طاقت تر از اون بودي كه همين زمان كوتاه رو هم تحمل كني ...


تاریخ : 06 بهمن 1394 - 13:30 | توسط : مامان ِفندوقي | بازدید : 671 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام